دلم گریه میخواد کجاست شونه هات کجا رفتی ای حس آرامشم میخوام این شبایی که بارونیم با آرامش دستات آروم بشم...
+ نوشته شده در يکشنبه 2 مرداد 1401ساعت 15:37 توسط مهسا مردادی
|
وقتی ازم دوری دنیام جهنمه حس میکنم هوا کمه هر جا برم دورم هرجا بری دوری غربت تموم عالمه
+ نوشته شده در يکشنبه 2 مرداد 1401ساعت 15:37 توسط مهسا مردادی
|
نزن بارون نمیتونی بشوری غمو از قلبم نمیبینی همین جوریش خودم تو غصه هام غرقم نزن بارون دل شهرو ب ب ین دوباره خون کردی نمیفهمی واسه کسی که عاشقه فقط دردی
+ نوشته شده در يکشنبه 2 مرداد 1401ساعت 15:37 توسط مهسا مردادی
|
اصلان خبر داری چقدر دلتنگتم بی معرفت مگه چی میخواستم ازت جز اینکه تو باشی فقط ══ •⊰❂⊱• ══ توو تنهایی دلتنگتم با آدما دلتنگتم هر مدلی که فکر کنی من این روزا دلتنگتم
+ نوشته شده در يکشنبه 2 مرداد 1401ساعت 15:37 توسط مهسا مردادی
|
هر زخمی تو دنیا س دیدی که من خوردم دیدی کجا ها من برایه تو مردم نبین که من امروز اینهمه دلسردم هر کاره سختی بود برایه تو کردم
+ نوشته شده در يکشنبه 2 مرداد 1401ساعت 15:37 توسط مهسا مردادی
|
قول داده بودم هر زمان کاغذ و خودکاری به دستم بیاید برایت از خودم بنویسم..گفتی حتی اگر به یک جمله هم ختم شود دلتنگیات رفع خواهد شد. تمامِ چند نامهی آخر به تاریخ و جملهای کوتاه خلاصه شد!. نه اینکه حرف و یا زمان کافی نبود اما گاهاً شرح آنچه در سینه دارم در حصار حروف گنگ است.. از همان لحظاتی که به هر آنچه روبه رویم بود خیره میشدم و تو را به خاطر میآوردم.. انعکاس تصویر تو در پشت شیشهی کافه با من میخندید و مرا به گریه میانداخت.
+ نوشته شده در يکشنبه 2 مرداد 1401ساعت 15:37 توسط مهسا مردادی
|
آدمها از ترس، وحشی میشوند، از ترس، به قدرت رو میآورند که چرخِ آدمهای دیگر را از کار بیندازند! و گرنه این همه زمین و زراعت و دام و پرنده و نان و آب هست، به قدر همه هم هست. اما چرا به حق خودشان قانع نیستند؟ چرا کتاب نمیخوانند؟ چرا هیچچیز از تاریخ نمیدانند؟ چرا ما این همه در تیره بختی تکرار میشویم؟ این همه جنگ... این همه آدم برای چه چیزی کشته شدهاند! که آن چیز حالا دستشان نیست، و دستِ بچههاشانم نیست..؟! #سال_بلوا #عباس_معروفی
+ نوشته شده در يکشنبه 2 مرداد 1401ساعت 15:37 توسط مهسا مردادی
|
میسوزم سراپا و شمعها روی میز، تمام حواسشان به من است... به سر انگشتهای من؛ که قطره قطره، تمام میشوند...
+ نوشته شده در يکشنبه 2 مرداد 1401ساعت 15:37 توسط مهسا مردادی
|
خستگی که همیشه به کوه کندن نیست خستگی گاهی همین حالیست که بعد از "هزار و یک بار" یک حرف را به یکی زدن داری! وقتی احساست را قلبت را نگاهت را اصلا هست و نیستت را نادیده می گیرد ...!
+ نوشته شده در يکشنبه 2 مرداد 1401ساعت 15:37 توسط مهسا مردادی
|
نمی دانم چه کسی ! دست اتفاق های خوب زندگی ام را گرفت که دیگر نمی افتند
+ نوشته شده در يکشنبه 2 مرداد 1401ساعت 15:37 توسط مهسا مردادی
|
صفحه قبل 1 صفحه بعد